بخشی از صفحه اول رمان شالوده عشق
گندم سریع وارد آشپزخانه شد و دستم را گرفت و کشید.
-چی شده؟
-بیا کارت دارم.
-چی شده خب؟
-بیا میگم.
طرف ایوان کشاندم و با استرس به دور و اطراف خیره شد.
-چرا اینجوری میکنی؟
-شمیم؟ -هان؟
-میخوام یه چیزی بهت بگم اما توروخدا الکی جیغ و داد راه ننداز…
خودم به اندازه کافی استرس دارم. بوهای خوبی به مشامم نمیرسید. چشم بست و سریع گفت: من با رامبد دوست شدم.
نفسم رفت و برق از سرم پرید: چی؟!
-هیس داد نزن!
-تو دیوونه شدی؟ با رامبد دوست شدم یعنی چی؟ امیرخان میکشتت.
-شميم…
-چطور میتونی ندیده و نشناخته با اون دوست بشی؟ مگه چند وقته که میشناسیش؟